دردها و خاطره ها ... 45 - 51
45
سوگواره
من امشب از کدامين کوچه ی ويرانه مي آيم
تو گويي بي خيال دختر همسايه مي آيم
من امشب از حضور خلوت همسايه ها سيرم
ولو حيف است اما يکشبی اينگونه مي آيم
من امشب لذت رسوا شدن, تنها شدنها را
برون از گنده بازار شما تا خانه مي آيم
من امشب با خودم, تنها خودم, تنهاتر از هرشب
جدا از چشم, تنها با دلم همشانه مي آيم
من امشب بسکه دانستم خدا تنهای تنها نيست,
چنين بي هر خداوندی, به جنگ جاده مي آيم
من امشب با هجوم لشکر يک خوابگه انسان
غزل پوشيده زير برقه ی ديباچه مي آيم
من امشب باصدای عطر دل آواز مي خوانم
ز نيرنگ پيانوی شما بيگانه مي آيم
من امشب يک قفس مهتاب را سر مي زنم, اما
به سوگ يک جهان خورشيد, تا پتياله مي آيم
46
وقتی نياز داشتی ...
سينه ی باز داشتی, وقتی نياز داشتی
دست دراز داشتی, وقتی نياز داشتی
رو به غروب, سر به دل, سجده به سجده پشت هم
خيلی نماز داشتی, وقتی نياز داشتی
بت شده های مکه را وقتی به دار مي کشيد
شهر حجاز داشتی, وقتی نياز داشتی
گاه که حلقه ی طلا وسوسه داشت عهد را
عهد فراز داشتی, وقتی نياز داشتی
داد و گرفت عشق را قطع و بريد مي کنی
صورت قاز داشتی, وقتی نياز داشتی
وعده ی ماندنت يکی, چانه ی رفتنت دگر
سوز و گداز داشتی, وقتی نياز داشتی
کوچه به کوچه لای شد, قلب به خون تپيده ام
عشق مجاز داشتی, وقتی نياز داشتی
مهره ی بخت شعر من وقتی عروج مي نمود
طبله و جاز داشتی, وقتی نياز داشتی
حال که قد کشيده ی, لاف و دروغ مي زنی
حيف, چه ناز داشتی, وقتی نياز داشتی
47
آنسوي ابرها
بيا که با ستاره ها سوار ابرها شويم
ز تنگناي خانه ها به فرق دارها شويم
بيا سکوت بشکنيم ز حلقه ها بدر رويم
بسوي اوج ها رويم فرشته ی خدا شويم
بيا که سينه تنگ شد دل تپنده سنگ شد
حيات خسته ننگ شد تهي تر از گدا شويم
بيا دريچه وا کنيم محبتي بجا کنيم
رسالتي ادا کنيم عزيز و همنوا شويم
بيا که آشنا شويم هميشه باوفا شويم
به زخم ها دوا شويم سوار ديده ها شويم
بيا سپيده تر بيا زگل شکفته تر بيا
بيا و ديده تر بيا رفيق بادها شويم
بيا که آشناتري ز هر که با صفا تري
بلي بلي خداتري بيا که بي خدا شويم
بيا بيا بهار شد شکوفه بي قرار شد
شب وصال يار شد به رنگ لاله ها شويم
بيا که هاله آب شد اسير آفتاب شد
فرشته بي حجاب شد بيا که بارها شويم
48
طفل آهو
آرزو خنديد و گل بيتاب شد
ولوله همسايه ي مهتاب شد
از شکوه هفت سين سال ما
هفت دنيا مثل دريا آب شد
برقه ي سنگين سوسن سوخت سوخت
تا وراي ابرها پرتاب شد
طفل آهو تخت خلوت باز يافت
با سرود لاله ها در خواب شد
کودک ناجوي ما بيدار شد
دل به آغوش کسي شاداب شد
رنگ بازي شهره ی بازار گشت
رنگ رنگي طعمه ی گرداب شد
آنطرف نقش نفس هاي کسي
دل گشود و شعله ی رهياب شد
آري آري نور باريدن گرفت
شب سوار گريه ی شبتاب شد
با کمال روشنايي باز هم
شهر ما بازيچه ی سيلاب شد
49
ستاره
دست خود کشيده ام به شـانه ی ستاره اي
عشق خود ستوده ام به هاله ي ستاره اي
چيست آسمان دل محبت ستـــــاره ها
پرتو شـکفته از شراره ي ستــــاره اي
روي شاخــه هاي ابر هــا سوار مي شـوم
با اميـــد خنده ي شـکوفه ي ستاره اي
آستان شـــــعر خود بسوي مـاه مي برم
عــاشقم به ديدن نظاره ي ســـــتاره اي
يا درخت مي شـــوم به بوستان آسـمـان
يا غــــلام ســربلند خانه ي ستـاره اي
راستش عروج من فراتر از ستـاره هـاست
تا رســـم به اوجـگاه خنده ي ستاره اي
گفتـه اند اوج نيست خــانه ي نشـيب ها
مي پـرم که تا رسم به شهره ي سـتاره اي
قلب هاي داغــدار غنچه هاي رنگ رنگ
مي تپــد که تا چکد ز ديده ي ســتاره اي
نيست آرمان ما سکوت و ترس مـا از ايـن
اشک ما چو ژاله ي به چهره ی ســتــاره اي
50
آيينه
آيينه فال مي زند, خاطره خال مي زند
خاطره خال مي زند, خاطره خال مي زند
آيينه باز مي شود, قصه دراز مي شود
عاطفه ساز مي شود, خاطره خال مي زند
آيينه صبر مي کند, خنده ي جــبر مي کند
ديده به ابر مي کند, خــــاطره خال مي زند
آيينه گير مي کند, گرچه اسـير مي کند
چهره نفير مي کند, خاطره خال مي زند
آيينه آب مي خورد, شيشه شراب مي خورد
سينه کباب مي خورد, خاطره خال مي زند
آيينه سنگ مي زند, شانه شرنگ مي زند
لاله به رنگ مي زند, خاطره خال مي زند
آيينه کور مي شود, محرم زور مي شود
همدم گور مي شود, خاطره خال مي زند
آيينه راه مي رود, نـاله به ماه مي رود
هاله به چاه مي رود, خاطره خال مي زند
آيينه دور مي شود, پنجره نـور مي شود
حنجره سور مي شود, خاطره خال مي زند
آيينه بست مي شود, ديده چه مست مي شود
حلقه به دست مي شود خاطره خال مي زند
آيينه فال مي زند, خاطره خال مي زند
خاطره خال مي زند, خاطره خال مي زند
51
فرياد
به خدا رسيده برخيز که خدا ستوده فـريـاد
به چمن لميده مرغي که ز دل کشـــيده فرياد
همه شب گذشته در خواب به سحر رسيده باشي
ز نمــــاي نقش قالي که ز شب پــريده فرياد
چه تپنده هاي هستي به دهن گرفته انگشــت
به زمين چگونه امشب دل شب دريده فـرياد
به اميــــد روشنايي همه سر به سـجده رفتند
نروم به سجده باري که که بود سـپيده فـرياد
نه ســــکوت مي نمايم نه سـجود مي نمـايم
نه رکود مي نمايم که رســد به قبله فــــرياد
برويد کعبه پـــوييد که حـريم کعبه پويان
نـــــرسد به آن سراي که نفس تنيده فرياد
اگر اين فرشته ساقي به جهان ما گرامي اسـت
که به آب جويباران چه عجب رميده فرياد
غم خـــــود نديده رفتن ره ديـگران گشودن
چه صفاتر از پيامي که ز خود گذشـــته فـرياد
نه دعا نه صبر و طاقت نه خـــدا نه جبر وطاعت
به "اديب" خسته اين به که بود بسنده فـرياد
علی ادیب هستم. در سال 1388 از دانشکده ی ژورنالیزم دانشگاه کابل لسانس گرفته ام.