ثانیه گرد

هوای رفتن اگر نیست، چیست؟ ثانیه گرد!

زمان گذشت، بپا زود باش! تیز بگرد!

 

کی گفت پیش تر از دیگری توقف کن؟

قرار نیست شوی لاک پشت، ای نامرد!

 

مرا به پای تو بسته ترا به پای خودت

کجاست تک تک دیروز تو، کجاست نبرد؟

 

تو در کنارِ زمان دست و پا زدی، مُردی!

و مرده باد دقیقه! جنازه می آورد!

تا گفتی سلام! گل صدایت کردم

از جاده ی بی دلی جدایت کردم

دل را جگرِ به آب و آتش زده را

از سینه کشیدم و فدایت کردم

***

تا دست تو بر شانه ی من خَم می شه

مهتابِ تو بر سینه ی من بَم می شه

دیوانه! بیا که انفجارش بدهیم

تا چای قشنگِ مادرت دَم می شه

***

گفتم صنما! بیا به باغِ بالا

گفتی نتوانم! نتوانم حالا

گفتم به خدا! غیر لبت ... صرف، همین!

گفتی نه نه نه! توبه...ولاحول ولا !


خر آذان می خواند

بامداد نزدیک است

گنجشک های آهنی در شهر می ریزند

بادهای خالی، چندچرخه ها را فشار می دهند

تا آهسته و تند مار شوند

 

"یکی" بکارت گوشش را در مدرسه از دست داده است

اگر فراتر از بیست هزار گنجشک، ثانیه-شمار شوند

همان روسپیانِ مسلمان و روبنده-پوشی اند

که کعبه ی شان باز است

و حجرالاسودِ شان اشک های سفیدِ ژَندَه-بالای مردان پس از معجزه

خر...آذان...بلی می خواند

برای گوش های که زن شده

محمدی، خدا را در قرآنی می آفریند

که آیه ی هشتاد و هشتم سوره نمل منسوخ است

خر که مسلمان شود

صدایش "انکرالاصوات" نیست!

 

ژَندَه-بالای مردان و معجزه ی دوم

خر، بلال می شود و زنجیر می شکند

از جانِ ستورگاهِ ما، بامِ مسجدالنبی می بارد

"یکی" بکارتِ گوشش می لرزد

می ایستد

پیامبر می شود

کلیدِ بهشت-چاپ بر می گردد

 

بامدادِ دیگر

گرمابه اش کوثری است

که وانش ران و پستان مدرنِ هفتاد و دو هزار حور

آبش اقیانوس شهوتی که از آن ها می ریزد

و بانش غلمانی که سردار محمد هاشمِ بارکزی از قندهار می فرستد

آن جا "یکی" ژَندَه-بالایش تا ابد

و اشک های سفیدش به ران های خدا وصل است

بامدادِ دیگر پنتاگون گرسنه تر می شود

و چین از آمو، مو می گیرد

من می روم تا به ران های خدا وصل شوم

بامدادِ دیگر تو هم در گرمابه بیا دخترم! پسرم!

تو حلالی، من حلالم

آن جا پس از حلال، تن نمی شویند

ارواح تنها عشق می کنند و می کنند!

من شهیدم، تو غازی

بامدادِ دیگر

از ازل که نبودم، نبودی، نبودی!

از ابد که هستم، هستی، هستی!

 

(علی ادیب، ناروی)

10/10/2011

دخترانه گی ها بالا رفته است!

در جاده های بی قافیه ی آدم هایم

چراغی می پالم که شعرش تنها با خونِ سنگ ردیف می شود

و دیوارِ بندهایش از خشت های جانِ روسپیی بالا می رود

که پشت اش محافظ باتجربه ی ست برای سلامتِ بکارتش

و تنگیی دهن اش آیینه ی است از اوجِ لذتِ هزار مرد در شباهنگام

که سینه هایش را از کلان شدن باز می دارد

 

چراغِ شعرم که سنگ های خاکستری دارند

شعرِ چراغم که قیافه ی قافیه اش دخترهای پیر و معصومی ست

که هر شب هزار مرد بر سفیدیی پشت هاشان

لکانه هاشان را برای زیباترین امضا قلم می کنند

 

مردان امروز لکانه های شان را قلم می سازند

اما قلم هاشان را از دست نمی گذارند

 

بهای شعورِ چراغِ شاعرانه ی کارگاه های شعرِ آدم هایم

بسانِ دخترانه گی ها بالا رفته است

آدم های شعرِ من خیلی خوشبخت اند!

انگار در سرزمینِ من پول و مرگ را ارزان می فروشند

ماورای بکارتِ دخترهای پیر جانمازی پهن است

که خونِ زردِ شان در کاباره از شعورِ علی در مسجد...

...آه...بگذارید!

امشب نیز چراغِ شعرِ آدم های من خاموش باشد

فاصله ی کاباره از مسجد تنها یک جانماز است

دختران معصوم آن گاهی بر می گردند

که پشت های سفیدِ شان پر از امضاهای ملای شاعرِ شهر باشند

و آسفالت های جاده های بی قافیه ای آدم هایم

سرگین آدم های ملا- شاعری   

که از سراسر جهان با پاهای برعکس و سکس آمده اند

و از هیچ آفتابی نان قرض نگرفته اند

 

(علی ادیب، ناروی)

21/09/2011