دو خورشید از دو پهلوی گریبانت مرا کشته

دو مهتاب از دو ابروی خراسانت مرا کشته

 

بدخشان می شوی مهشید را در دست می گیری

قسم لیلی! نشیب سبز یمگانت مرا کشته

 

خدای آتشم در بستر قفقاز، تو کَرکَس

بیا دل مال تو، رنج فراوانت مرا کشته

 

اگر چه از بهشت خویش می رانی مرا هردم!

ولی گل قطره های سبز دامانت مرا کشته

 

ترا در بامداد قدر پیش از روح می خوانم

نزول سوره ی القدر ِ قرآنت مرا کشته  

 

فدای چشم احساس بلندت ای پری پیکر!

خدا با ماست اما رنگِ وجدانت مرا کشته

 

من و تو در تن خورشید نام خویش کاریدیم

فقط برگشتن از سکوی پیمانت مرا کشته

×××

بیا در بیشه ی خشکم شبی ای نیل جاری شو

مرا دریاب تا جادوی طغیانت مرا کشته