30

 

هيچ رنگ

 

كاش در قلمرو بحر

خون ساحل دريا مي شد

و انفجار قلب ساحل

با فوتون ها و قطره هاي سرخش

منشور بحر را ويران

و هيچ رنگش را سرخ مي كرد

 

 

31

 

فال فردا

 

آنشب كه مرغ تنهايم

بر فراز قله ی بيستون

بال مي زد

و فرهاد را مي ديد

كه بر صخره ی

چهره ی زيباي شيرين را

خال مي زد

و با فرود قطره هاي عرق

با كوله بار اميد

براي فردا

فال مي زد

آنگاه برگشت

با هزار خنده و مستي

انتظار مرده ام را دوباره حيات بخشيد

 

 

32

کوه

 

اي كوه!

آسمان پنجره ی ما را تسخير

و افق سبز خانه ی ما را تاريك كرده اي

و من هيچگاه

از درون خانه ی تنهايم

طبيعت را زيبا نديده ام

آنروزكه از پشت پنجره ی خانه خاله

حيات خانه ی خدا را به تماشا گرفتم

چه زيبا بود

عروسان جوان خدا

بسويم چشمك مي زدند

و آنهاي كه

جام عشق شان از من لبريز

در شيريان بزرگ قلب زمين داخل مي شدند

آنگاه زمين

كه رسول ما بود

پيوند ما را لبيك مي گفت

اي كوه!

من هيچگاه

از درون خانه ی تنهايم

عروسان خدا را نمي بينم

گاه مي خواهم

تصوير آنها را درقلب سنگينت حك كنم

اما

مي ترسم

كه مبادا چنگال هاي تيز خداوندگاران وحشي ات

چهره هاي نور ده آنان را سياه كند

اي كوه!

آب شو كه بعد از چند روز ديگر

مرا اينجا نخواهي ديد

و خانه ی تنهايم

كه آينه ی بزرگ توست

خاك خواهد شد

آنگاه

از گريه ی عروسان خدا

درياي از اشك جاري خواهد شد

و تو در درياي توفاني

غرق خواهي شد

و محلول ناپاكت را

طبيعت نخواهند پذيرفت

اي كوه!

آب شو

كه صداي گريه ی عروسان خدا

عرش را مي لرزاند

و در اين لرزش

هستي منفجر خواهد شد

و تو چون ذره ی مطرود

در اين آتش خواهي سوخت

و خاكستر گريانت

در درياي نيستي

قايق هاي آتشين سيمرغ را

خواهند شكست

 

 

33

 

فردای تاريک  

 

امشب

در سرزمين روز

امواج درياي سرخ

سيماي آفتاب را سياه مي سازد

و من

با ناجوي تنهاي باغ زيبايم

از فرداي تاريك خود مي ناليم

 

 

34

 

قاصدك سبو

 

اي آب زندگي!

آنگه كه در درون سبو فال مي زني

از پختگي به چهره ی خود خال مي زني

در بازگشت

با چشمه هاي شاد

با رود هاي پاك

از رازهاي كوزه ی ما قصه ها بگو

 

 

35

 

لطيفه ی زيباي سده ی بيست

 

ربات امشب چه مي گويي لطيفه مرغ سوني نيست

بل افسانه ی مهر است

من از اندوه مي ميرم

لطيفه قصه ی آخر

من از چيدن نوايش را نمي ديدم

ربات آموخت چيدن را

کمی اكنون دميدن را

 

 

36

كاروان مرگ

 

من ازترانه داد مي زنم

و از دو چرخه هاي بالدار

و بالهاي آهنين مرغها

كه بالشان شكسته باد

من از زبان روبه هاي شهر حرف مي زنم

كه حلق شان بريده باد

براي من چه تلختر از اين

كه قدشان خميده باد

شما زبان تشنه ی مرا كشيده ايد

زبان گرگ را دميده ايد

شما كه شهر خسته را به جان و دل خريده ايد

زوال تان خجسته باد

مرا كه نام گرگ داده ايد

چرا درخت كاج را به شاخ مي زنم

مرا كه نام گاو داده ايد

چرا به دادگاه حق هميشه فال مي زنم

صداي هاي هاي من

ز رهنورد شوخ روزگار نيست

اميد بي صداي من

زمرد بي تبار نيست

بل ز كاروان بي كس است

 

 

37

 

تنفس دلنشين کامپيوتر ...

 

من طبيعت را مي شناسم

و داشتن هايش را نيز

من با طلا آشنايم

بلورهاي نوراني زمرد و لعل

نگين انگشتر قلب من است

اما

تنفس دلنشين کامپيوتر

و آگاهي عجيب ربات

به ظهور مهدي مي انجامد

 

 

38

 

روايت نور

 

از آفتاب صدا مي آيد

كه زمين زلالي نيست

آبهايش

پر از موجهاي خنده ی شيطاني است

چه زيباست

شناسايي دريا

از زبان روشن خورشيد

 

 

39

جشن بيعت

 

آنجا كه درخت مي خندد

بر لب سكوي ساحل روح

قايق آواز مي خواند

هيچكس با آواز قايق آشنا نيست

حتي آب

فضاي تالار امشب ساحل

با آهنگ هاي بيعت ربات

كوتوله

كواذر

و فراسوي آنها گره خورده است

امشب

تارهاي حنجره ی دريا

گسسته است

كنسرت جشن بيعت

روي امواج شوخ

بالا و پايين مي شود

و آوازش چون فيل

ساحل را مي لرزاند

درخت مي گريد

و قايق نيز