دردها و خاطره ها ... 15 - 19
15
باور زردرنگ آزادی
يک فصل, "يک برف سبز زمستانی" بودی؟ هرگز نه
يک دل, يک "سنگ-درنگ کوهستانی[1]" بودی؟ هرگز نه
هم پيک! دروازه ی بيد در صف خورشيد, مي افتد
يک آب, "کاريز قشنگ تابستانی[2]" بودی؟ هرگز نه
ای ماه! ای واژه ی نوربخش تاريکی, آيا تو
يک موج, تابوی هرات يا وزيرستانی بودی؟ هرگز نه
برگرد, اين کودک پير بين گهواره و گور, مي ميرد
يک بار, تابوت به دوش قبرستانی بودی؟ هرگز نه
ای باغ! من سيب غزل بدست نازت بودم, اما تو
يک بيت, يک واژه ی اشتهای ترکستانی بودی؟ هرگز نه
آنروز, يک بسته ی سرخ فرش پايت کردم, برگشتی
يک گام, سريال دروغ هندوستانی بودی؟ هرگز نه
قرآن, ای "باور زرد رنگ آزادی"! زيباتر
يک واج, "الحمد شوخ دبستانی" بودی؟ هرگز نه
16
يا زنجير يا خورشيد
من مي روم تا بشکنم ديوار, يا زنجير يا خورشيد
ها! مي روم تا قلب جنگل زار, يا نخجير يا خورشيد
من مي روم با زوزه های باد, با اميد با فرياد
از بيدهای کوچه گی بيزار, يا انجير يا خورشيد
من مي روم گنگ است اينجا معنيي خورشيد هم مهتاب
هي! مي دوم, ها! مي روم بر "دار", يا تفسير يا خورشيد
من مي روم کافيست با من قصه ی کابوس يا مبهم
تا پيچ پيچ قصه ی گيتار, يا تدبير يا خورشيد
من مي روم تا بازيابم شهپر پرواز يا انسان
دل مي تپد در سينه چون بيمار, يا شبگير يا خورشيد
من مي روم با من مگو از قصه های يأس يا پوچی
ناميست بر اين سکه ی دينار, يا تزوير يا خورشيد
من مي روم اينجا غزل حبس است, تا کشمير تا يمگان
اين قافله خواب است, من بيدار, يا پامير يا خورشيد
من مي روم تا خانه ی خورشيد, حالا دير, اما سير
حيف است اينجا ماندن تکرار, يا تقدير يا خورشيد
17
بس است
تنم کبود شد ای جنگ "تازيانه" بس است
تفنگ مرد, "تف" و "انگ" شاديانه بس است
به کاسه کاسه تبرک به بسته بسته قسم
به آنکه گفت "بخوان", جهل و جاهلانه بس است
بس است سينه "دريدن" بس است آتش و دود
بس است "شهرت" مسجد, که باده خانه بس است
بس است "سرمه" کشيدن بس است "ريش" و "بروت"
بس است "قاف", که انجيل کافرانه بس است
بس است شيشه "شکستن" بس است "ناله" ی سنگ
بس است ضجه ی محزون کودکانه, بس است
بس است "شاخه" بريدن که "ريشه ها" خشکيد
بساز "لانه" که تخريب "آشيانه" بس است
بگير دامن "خورشيد" را که "نور" دهد
سپيد "زی" که سپيدار "عاشقانه" بس است
هر آنکه مشت به فرق "جفا" نمی کوبد،
برای "مردنش" اين "اکت" شاعرانه بس است
بس است هرچه بگويم "بس است" باز کم است
خدا "جزا" دهد! از ما همين "چغانه" بس است
18
به "شکيبا سانگه آماج"
اين شعر تقديم به "شکيبا آماج" که خانه اش را قربانگاه صدای رسا و زيبايش ساختند و از اين پس آوازش عرض تاريخ ما را هردم گشت مي زند. شکيبا "بود" و خيلی هم "خوب و استوار" زيست و مي زيد و تا هميش خواهد بود.
اين بود و نبود, آغاز نامه يا ورد قانونی اسطوره نيست, بل صدای خاموش اسطوره سازانی است که هر "بود" شان "نبود " و "نابودی" است.
بود؟ نبود
صلح, آزادی- دموکراسی مگر بود؟ نبود!
شهر يا خانه و آبادی مگر بود؟ نبود
اشک های من و تو را به هوا در دادند
نم آبی به دل وادی مگر بود؟ نبود
سالها در پي خنديدن خورشيد بلند
دم در بوديم و خوشحالی مگر بود؟ نبود
همه در خلوت شب های قديم هابيل
"کور و کر" بوديم و بينايي مگر بود؟ نبود
باز در کوچه شلوغ است, فضا خاک آلود
به خدا پاکيی تنهايي مگر بود؟ نبود
برف بدبخت, نمای "ملک" آراسته است[3]
موج سه رنگه ی بارانی مگر بود؟ نبود
برق گشتيم و خم هاله ی تخنيک شديم
وای! اين دشمن تاريکی مگر بود؟ نبود
تا "دبستان صفا" جنگل بي پايانی است
جنگل از "چاقوی ما" خالی مگر بود؟ نبود
19
چادر سرخ نگار
دل از حضور نگاهش, هزار خاطره داشت
شب از عبور مدامش, چهار خاطره داشت
بهار عمر "کنشکا", نديد "گوهر شاد"
به جای زمزمه تنها "دوتار" خاطره داشت
چه "کله ها" که نپختند! در ته ی اين کوه
ز دود و آتش آنها, "منار" خاطره داشت
کتاب عمر من از کاروان خاطره ها
ز "چين پيرهنش", بي شمار خاطره داشت
دلم کشيد و به غوغای جاده ها انداخت
چراغ سبز و عبورِ سوار خاطره داشت
"نگين بخت" من افتاد, "دل" توقف کرد
ازين "دو قتل", "درخت چنار" خاطره داشت
"سکوت چشم" مرا هر کسی که ديد گريست
"شرنگ چادر سرخ نگار" خاطره داشت
چنان دويد بسوی "کوير کوچه" ی ما
که از "غروب" او تنها "غبار" خاطره داشت
چرا به "جاده ی اين کوچه" جای پای تو نيست؟
گذشت روزی که "قوم و تبار" خاطره داشت
ز بسته بسته ی "ملای شهر و کوچه ی" ما
[1] (درنگ) به فتح (د) و (ر), در نقاط مرکزی افغانستان بيشتر در جاغوری, نام حفره ی تاريکی است که معمولاً در قلب کوه توسط صخره های بزرگ و در کنار هم ايجاد شده است. و "سنگ درنگ" يکی از همان سنگ های است که همين حفره ی تاريک را بوجود آورده است. غالباً علت نامگذای اين حفره به (درنگ) شايد دو چيز باشد.
يک: صدای است که از انداختن و يا برخورد يک توته سنگ در يک حفره ی تاريکی که از سنگ ساخته شده و يا محاط به سنگ ها باشد, توليد مي شود.
دو: معمولاً چون انسانها با مواجه شدن به اينگونه حفره های تاريک که از وضعيت درون آن چيزی نمي دانند, مکث و درنگی مي کنند و گاهی از نزديک شدن و ورود به آن ها مي ترسند. بناً به احتمال زياد (درنگ) شايد همان واژه درنگ معمولی باشد. به معنای مکث, ايستايي و توقف.
[2] (کاريز): معمولاً در نقاط مرکزی افغانستان, چندين چاه آب را به گونه ی از زير زمين با هم وصل مي کنند که آب همه ی چاه ها بمنظور استفاده در آبياری کشت زارها و يا نوشيدن از مجرای مشترکی بيرون داده شود. محلی را که اين آب از مجرای واحدی بيرون مي آيد, کاريز مي گويند.
[3] منظور از "ملک", همان اصطلاح معمول و مردم فريبانه ی طالبان است که خويشتن را "سپيني ملاييکی" يا ملاييکه های سفيد آسمانی نام داده بودند.
علی ادیب هستم. در سال 1388 از دانشکده ی ژورنالیزم دانشگاه کابل لسانس گرفته ام.