همزبان
یک نفس می کشم که برگردی، همزبان از هوا، زمین، دریا
می شود گفت جرم بی نفسی، حک شده بر نگین دست شما
تا نفس می کشم که زنده شوی زیر این بید، شب کجا ماند؟
روح سنگ خدا حضورت را پیش "این کیست؟!" می کند افشا
همزبان سقط می شود اینجا، کودک شعر من که مال تو است
همه ای مردهای دایه نما، بر زده پاچه های(!) خود بالا!
بر زبانم زبانه می بارد که جهنم شود زمین دلم!
بچه ترسانی می کند، ها ها! برو بابا نکن! برو بابا!
همزبان ابر می وزد، نکند چشم دیوانه ات شود لبریز
صبر کن زنده می شوم فردا، نه عزیزم! فقط همین حالا
یک ستون از درخت می سازم، یک ستون از بتون سبز دلم
می گذارم به زیر آن سقفی که دو پایش بود دو دست خدا
همزبان لب به لب زبان به زبان، می شود خویش را گره بزنیم
تا که این قصه های بی نفسی، گم شود در نشیب بطن شما
(علی ادیب – ناروی)
16/01/2011
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۱۰/۲۷ ساعت توسط علی اديب
|
علی ادیب هستم. در سال 1388 از دانشکده ی ژورنالیزم دانشگاه کابل لسانس گرفته ام.